قدر سیگار را آن مریضی می داند که اسیر بستر است و پزشکش از سیگار منعش کرده و در حسرت گریزی ست به آنسوی پنجره… برای یک نخ سیگار…
قدر سیگار را آن سربازی می داند که در نقطه ی صفرمرزی، در بیابانی سرِ پست است و به هر کجا که نگاه میکند، در عمق برهوت، چهره ی خندان دوست دختر ازدواج کرده اش را می بیند… و در حسرت رفیقی ست… برای یک نخ سیگار…
قدر سیگار را آن رفتگری میداند که در نیمه شبی بارانی، خسته از جارو زدن، لب جدولی در کنار خیابان می نشیند که نفسی تازه کند و به یاد بدبختی هایش سیگاری آتش… اما افسوس که بسته ی سیگارش خالی ست… و در حسرت رهگذری ست… برای یک نخ سیگار…
آری رفیق…
قدر سیگارت را بدان و عاشقانه سیگار بکش…
شاید فردا حسرتش را بکشی

|