روزی مورچه ای، دانه ی درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت. از او پرسیدند: کجا
می روی؟ گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند، ببرم. گفتند: واقعا که مسخره ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی. مورچه گفت: مهم نیست. همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم.
در عشق باش که مَستِ عشقست هر چه هست
بـی کــــار و بـــــار ِ عشـق بَـر دوسـت بــــار نیست
گــویند عـــــشق چــــیست، بـگــــو تـــَرک اخـــتـیـار
هــــر کـــــــــو ز اخـــتـیار نَـــرَست، اخـتـیار نـیـست
|